‌واو حالیه

زیر همین آسمان و روی همین خاک

‌واو حالیه

زیر همین آسمان و روی همین خاک

بسم الله

خوشبختانه، با وجود اینکه می دونم حرف خاصی ندارم که تو وبلاگ و جاهای دیگه بزنم اما هنوز به وبلاگ فکر می کنم و برام مهمه. من هیچ وقت نتونستم برای مخاطبم توی شبکه اجتماعی حرف بزنم. من هیچ وقت موفق نشدم توی ارتباط شفاهی با بقیه کیف کنم و لذت ببرم. اما وبلاگ داستانش متفاوته. من هر بار توی وبلاگ می نویسم -ولو سالی یکبار باشه- کیف می کنم.

بسم الله

امروز ظهر خبر فوت پروفسور منوچهر آشتیانی را شنیدم. دوست نداشتم باور کنم. جستجو کردم و خبر درست بود. خدا رحمتش کند. حسرت عجیبی بر دلم نشست. علاوه بر تاثر از بابت فوت یک انسان، و علاوه بر ناراحتی از اینکه برگی از تاریخ مملکت ورق خورد و ما هنوز نمی دانیم که آیا توانستیم آن را مانند معدود و برخلاف اغلب برگ های تاریخ کشورمان بخوانیم یا نه، این حس حسرت بود که اذیتم می کرد.

ماجرای این حسرت به تابستان پارسال برمی گردد. نتیجه اصرار من به برگزار کردن یک دوره، تبدیل شد به هشتمین دوره دعوت با موضوع «ماجرای زندگی ایرانی؛ درآمدی بر تاریخ فرهنگی ایران». مسئله ما تاریخ فرهنگی بود و منوچهر آشتیانی تاریخ زنده. تصمیم گرفتم دعوتش کنیم. شماره خانه شان را از آقای امامی -معاون پژوهشی وفت- گرفتم و قرار شد سلام دانشکده را هم به ایشان ابلاغ کنم. تماس گرفتم. خانم خوش برخورد مسنی گوشی را برداشت و با هم صحبت کردیم. گویا حال آقای آشتیانی خوش نبود. خانم گفتند چیزی قریب به یکسال است که به خاطر حال ناخوش ایشان و سختی بالا و پایین رفتن از پله های آپارتمان و همچنین دست تنها بودن خودشان، آقای آشتیانی از منزل خارج نشده اند. گفتم ما جوانیم و مشکل بالا و پایین رفتن از پله ها را حل می کنیم. اشتیاق (یا پررویی ام) را که دید قول داد که با ایشان صحبت می کنند. تشکر کردم و از سر گستاخی یا ناشی گری، نسبت ایشان با آقای آشتیانی را پرسیدم. کنجکاو بودم کسی که دارد با من صحبت می کند چه نسبتی با آقای آشتیانی دارد. با همان خوش رویی جواب داد که هم از خویشاوندان (دختر دایی یا دختر خاله یا یک همچنین چیزی؟ این قسمت فراموشم شده) و هم همسر ایشان است. قرار شد بعدا تماس بگیرم. دفعه بعد همان خانم خوش برخورد، یعنی همسرشان گوشی را برداشتند و گفتند آقای آشتیانی خودش می خواهد با شما صحبت کند. صدای خسته ای داشت و معلوم بود حال خوشی ندارد. می گفت علیلم و نمی توانم از خانه خارج شوم. گویا چند مراسم مهم را هم به همین دلیل نتوانسته بود برود. اصرار کردم حالا که نمی آیند؛ ما برویم و قببل از شروع دوره، جلسه را آنجا ضبط کنیم. موافقت کردند. خانم گفتند از آنجایی که حالشان مساعد نیست، اگر پیش از ظهر بیایید -به خاطر سردماغ بودن ایشان- زمان بهتری خواهد بود. دیدار را برای چند روز بعد هماهنگ کردیم. آن روز من بودم و دکتر هامون سلامتی و داوود طالقانی و آرشام بهمن نژاد که با ماشینش آمده بود. در همان خیابان خانه شان گل و شیرینی خریدیم. رسیدیم و در زدیم. خانم در را باز کرد. آقای آشتیانی روی یک ویلچر نشسته بود. نشستیم و احوال پرسیدیم و بعد هم قرار شد مصاحبه ای بگیریم. تا داوود دوربین را آماده می کرد خانم پذیرایی را آودند. هامون سلامتی نماینده ما بود برای گفتگو با آقای آشتیانی. در میان مصاحبه، حواسمان به در و دیوار خانه شان پرت می شد. خانه ای بود در  طراز روشنفکری بی دروغ ایرانی: چند عکس و پرتره از فلاسفه بزرگ، مجسمه های کوجک هنری، قاب عکس ها و ... مصاحبه که تمام شد، هامون سلامتی گفت به عنوان نکته آخر، یک نصیحتی به ما بکنید. آقای آشتیانی احتمالا «نصبحت» را «وصیت» شنید و گفت: من دیگر عمرم را کرده ام و چند وقت دیگر می میرم، وصیت می کنم من را در داشگاه امام صادق، جلوی دپارتمان ارتباطات همان جایی که همه رد می شوند دفن کنید. عجیب بود. خداحافظی کردیم.

چیزی که فهمیدم این بود که مخصوصا خانم از پیگیری و احوال پرسی و رفتار ما خیلی خوشحال شده بودند. این دلخوشی را که دیدم، با خودم قرار گذاشتم هر از چند گاهی زنگ بزنم و به نمایندگی از امام صادقی ها حال و احوالشان را بپرسم.

بهار امسال، اواسط ایام قرنطینه کرونا بود که یاد قول و قرار خودم با خودم افتادم. مشکل اینجا بود که من دفتری را که شماره تلفن خانه شان در آن بود در خوابگاه جا گذاشته بودم. بنابراین قرار بعدی ام این شد که وقتی خوابگاه ها باز شدند سراغ دفترم بروم. تبر ماه بود که برگشتیم تهران. دفتر را برداشتم و روی میز تحریر اتاقی موقتی که به اضطرارا به ما داده بودند گذاشتم. کنکور، پایان نامه، مصاحبه و هر دلمشغولی دیگری که باعث می شود آدم چیزهای مهم زندگی را فراموش کند، و همچنین غفلت خود من و اکتفا به یادکردن های گاه و بیگاه -مثلا در اول صبح یا آخر شب که اصلا وقت مناسبی نبود- باعث شد آن قول و قرار امروز و فردا شود...

.

.

آن امروز و فردا کردن تا همین روز اخیر ادامه داشت. شماره ای که در آن دفتر نوشته شده حالا فقط به درد تسلیت گفتن می خورد. شاید اگر این نبود، یک تماس و حال و احوال ساده می توانست دل یک خانم مهربان و شوهرش را شاد کند. می توانست غصه گذشت روزگار و بی اعتنایی هایش را از دلشان -ولو برای ساعتی هم که شده- پاک کند. می توانست پلی باشد میان یک آدم مذهبی حزب اللهی و یک خانواده روشنفکر که دغدغه مشترکان انسان است و ایران است و دلبستگی به حقیقت. و یا حتی در شخصی ترین حالت ممکن، می توانست معدود کارهای خوب زندگی ام باشد که به خاطر خوب بودنشان انجام می دهم.

إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَیُنَزِّلُ الْغَیْثَ وَیَعْلَمُ مَا فِی الْأَرْحَامِ وَمَا تَدْرِی نَفْسٌ مَاذَا تَکْسِبُ غَدًا وَمَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ

کنونت که امکان گفتار هست

بگوی ای برادر به لطف و خوشی

که فردا چو پیک اجل در رسید

به حکم ضرورت زبان درکشی

خدا او را رحمت کند. خدا ما را رحمت کند.

پی نوشت: از حوصله این آخر شبی خارج است. ان شاالله فردا فایل مصاحبه را مرور، و جاهای خوبش را منتشر می کنم... احتمالا جزو آخرین فایل های تصویری باقی مانده از ایشان باشد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۹ ، ۰۲:۱۹
محمدیحیی

به نام خدا

برای شماره تیرماه مجله سروش:

.

.

ادبیات، پدیده ای انسانی است. به همین دلیل توقعات مختلف و متنوعی نسبت به آن وجود دارد. برخی آن را پدیده ای برای بیان خوشی ها، رنج ها و به طور کلی احساسات زندگی می دانند، برخی آن را با کارکرد اجتماعی اش می سنجند، برخی نقش سرگرمی بودن آن را برجسته می کنند و در نهایت به همین ترتیب فهرستی بلند بالا از توقعاتی که ادبیات باید برآورده کند ظاهر می شود. از سوی دیگر، کرونا برای جهان جدید(یعنی جهان بعد از جنگ جهانی دوم) اتفاقی کاملا عجیب و منحصر به فرد است که تمام جنبه های زندگی را درگیر خود کرده. بنابراین قابل پیش بینی است که وقتی دو واژه کرونا و ادبیات(و به خصوص ادبیات داستانی که در اینجا محل بحث ماست) را در کنار هم قرار می دهیم با طیف گسترده ای از توقعات روبرو می شویم. نکته ای که در این مطلب قصد شفاف تر کردن آن را دارم این است که اساسا ادبیات داستانی «وسیله ای» برای برآورده کردن توقعات ریز و درشت نیست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۹ ، ۱۷:۰۱
محمدیحیی

باید قصه بنویسم. چاره کار در قصه نویسی است. پس قصه ای که می خواهم تعریف کنم از همینجا، یعنی همین واژه و همین لحظه شروع می شود. من نمی دانم چه قصه ای می خواهم تعریف کنم. اما حتما یک چیزهای تعریف کردنی سر راهم قرار می گیرند و من مثل کور شفا یافته ای که از خدا دو چشم بینا می خواهد آن ها را برایتان تعریف خواهم کرد. قصه های من حتما خواندنی اند. منظورم این نیست که من قصه گوی خوبی هستم. نه. قصه ها خودشان خودشان را تعریف می کنند. من سعی می کنم خوب هایشان را سوا کنم و آن ها را با تمام رغبت و شوقی که دارم تقدیمتان کنم. راهنمای من در این مسیر نیت من خواهد بود. من تا الان قصه های زیادی نگفته ام. اما دلم روشن است که می توانم قصه های زیادی بگویم و اگر بخت با من یار باشد قصه های زیادی خواهم گفت. اما اگر بپرسید چه گونه قصه هایی تعریف خواهم کرد باید بگویم که خودم هم هیچ اطلاع دقیقی ندارم. البته تخمین هایی کلی دارم ولی نمی توانم بگویم قصه هایم چه رنگ و بویی خواهند داشت. من رنگ و بوی قصه ها را خوب می فهمم و می توانم همین حالا قول بدهم که بهترین رنگ و بوها را در قصه هایم تجربه خواهید کرد. منظورم این نیست که همه اش شادی و خوشی خواهم گفت.  اتفاقا از مرگ هم می گویم، از تنهایی، از رنج و هر کمیابی که می تواند کامیابی ها را برایمان معنا کند. قصه خواندن کار عظیمی است. قصه برایمان معنا می آورد. ما قصه ها را زندگی می کنیم و سرانجام به یکی از همان قصه ها تبدیل می شویم. من البته با تمام شوقی که داشته ام -و دارم- تا تبدیل به یک قصه جذاب و خواندنی باشم، تا الان قصه خوبی نبوده ام. مشکل است من نیست. مشکل از نیت من است. همان لحظه ای که آدم اراده می کند که قصه خوبی باشد، بدی هایش قلمبه می شود و رنگ‌رنگ قرمزِ هشدار را در چشمان شاهدان می پاشد. من قصه خوبی نبوده ام. می خواهم اعتراف کنم تا با خاطری آسوده و خیالی راحت برایتان قصه های خوب بگویم. شاید از خوبی این قصه ها، نصیبی هم به من رسید. چه خوب که قصه هایمان بزرگ باشد. بزرگ یعنی باشکوه، نه حجیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۵:۲۳
محمدیحیی

بسم الله النور


من در همین چند سالی که زندگی کرده ام به کارهای متنوعی دست زده ام. مثلا بسیار پیش می آمده که کارهای ناتمامی را شروع کرده و همان گونه که از اسمش بر می آید بدون سرانجام خاصی رها کرده باشم. خیالی نیست. به هر حال کار خوب کم نداشتم. کار بد هم در سابقه ام کم نیست. گاهی اوقات یکی دو تا از نوشته های سالها پیش را می بینم و مبهوت می مانم که چه طور توانسته ام آنها را بنویسم. گاهی هم همین حرف های دو سه سال پیش خودم را می شنوم و تا آستانه دق مرگ شدن پیش می روم. این فراز و نشیب مختص به یک شخص نیست. هر کسی به تناسب زندگی خودش تلخ و شیرین هایی دارد و چه خوب می شود هر شخصی فراز و نشیب هایش را بشناسد.

با این حال یک چیز در این میان برای من جالب است: در میان همه کار، تنها آنهایی برای ما خواهند ماند که آنها را به سرانجام برسانیم. منظور من از سرانجام، آغاز کردن و پیش رفتن یک مسیر تا جایی است که فرد نتواند خودش را به راحتی از آن خلاص کند. این چنین می شود که ساخته دست ما به دجله می افتد، قوتمان می شود و ما را خواهد ساخت.

به همین دلیل می توانم بگویم بزرگترین اشتباهی که در طول این سالها انجام داده ام، عدم پیگیری و سماجت در مورد بعضی کارها بوده که ناامیدانه و با توجیهات ذهنی رها کرده بودم. این حسرت را نمی توانم جبران کنم مگر با اعمال سماجت و پیگیری نسبت به هر چیزی که الان دارم و هر چیز نویی که خواهم ساخت. حالا که عمر دانشگاهی من تقریبا به سر آمده، درک می کنم -و با حسرت هم درک می کنم- که ارزش چیزها به شگفت بودن ایده هایشان نیست بلکه به «دم کشیدن» آنهاست.

حالا که نگاه می کنم، می بینم چیزهای زیادی در من دم کشیده. بعضی هایشان دوست داشتنی و شیرین اند و البته بعضی هایشان تلخ و ناگوار.

با این حال در کنار جالب ترین جنبه که چند خط پیش در مورد آن نوشتم؛ ارزشمند ترین جنبه این ماجرا برای من آنجاست که حالا تقریبا وادر مسیری شده ام که می دانم با چه چیزی خوشحال می شوم و چه چیزهایی نا خوشم می کند. این خیلی کشف بزرگی است. کشفی که تا هنگام مواجهه با گذشته و تکرارهایی که انجام داده ام، از غبار توهم و تخیل خارج نشده بود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۲۴
محمدیحیی

به نام خدا

 

صابری اکبری، دوست و همکلاسی‌ام، متنی منتشر کرده که آن را اینجا بارگزاری کرده‌ام و می‌خواهم ملاحظه خودم را در ادامه بنویسم:

ماجرای چاقو و دسته اش

نسخه PDF نوشته‌ی خودم

 

 

 

روزی روزگاری خیاطی در مسیر قبرستان دکان داشت. این خیاط عادتی داشت. کوزه‌ای را مخصوص گذاشته بود و هرگاه پیکر مرده‌ای را به قبرستان می‌بردند سنگی در کوزه می‌انداخت. یک روز خودش مرد. از قضا مردی به دنبال خیاط می‌گشت. سراغ او را از دکان همسایه گرفت. همسایه گفت: عاقبت خیاط هم در کوزه افتاد.

.

برای نقد فرهنگ سرمایه‌داری و فرهنگ مدرن زاییده از دل آن نباید پیام‌ها و مفاهیم آثار تولیدشده در این فرهنگ را مورد نقد قرار بدهیم. دلیلی که من می‌خواهم با استناد به آن از جمله‌ی اولم دفاع کنم این است که چنین کاری اساساً ممکن نیست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۱۲
محمدیحیی

چند روزی ویرگول را بالا پایین کردم، به این امید که هر از گاهی آنجا بنویسم. به دلم ننشست. همین جا بهتر است. مخصوصا آنجایی به شعور و شخصیتم برخورد که کنار عنوان هر مطلب یک قسمتی گذاشته بودند که نشان می داد مطالعه آن مطلب چند دقیقه طول می کشد! این را که دیدم تصمیمم قطعی و بدون بازگشت شد.

این دقیقه ها را باید دور انداخت. متنی که از پیش برایم تعیین کند در چند دقیقه خوانده خواهد شد، نخواندنش بهتر است. مخصوصا متن هایی که حول و حوش کلید واژه هایی مثل بهینه سازی، استارتاپ، زندگی مینیمال و ... می چرخند. همه‌شان تهوع آورند. از بیخ.

.

قصد دارم اینجا از تجربه هایم بنویسم. از تجربه های خواندن متون کلاسیک. می خواهم راهنمایی بنویسم برای کسانی که روزی بخواهند متون کلاسیک بخوانند و احیانا علاقه داشته باشند از مصیبت های قبلی‌ها عبرت بگیرند. البته اینها همه به وسع خودم است. من در حوزه کاری خودم آدم برجسته ای نبودم و به همین دلیل نمی توانم خودم را بازار متن فروشی ها عرضه کنم، و صد البته و به طریق اولی نمی توانم اینها را در جایی ثبت کنم که جلوی چشم همه باشد. پس چه بهتر که جلوی چشم خودم باشد و احیانا چند مخاطبی که به اشتباه، یا تصادف، و یا بدِ روزگار از اینجا رد می شوند.

در نهایت، اگر در گفتن این جمله صداقت کافی داشته باشم، من قصد دیگری نیز از نوشتن این تجربه ها دارم: قصد رهایی از آنچه که تاکنون گریبان مرا گرفته و تلاش های جدید مرا به حفره هایی فرو می برد که از گَرد تلخکامی ها آلوده گشته.

بدین ترتیب می بایست مقدمه ای بنویسم برای اینکه اولا مشخص بشود منظور از متون کلاسیک چیست و ثانیا متون مورد نظر را نام ببرم و ثالثا شیوه‌ی احتمالی این را نیز به قدری که ممکن باشد معلوم کنم.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۲۶
محمدیحیی

بعد نوشته: خیال می کردم در نوشته قبلی ام ننوشتن را گفته ام و نوشتن را گذاشته ام برای امروز. حالا که دو متن را می خوانم می فهمم که این دو عین هم اند. همان گونه که چیزی نوشته می شود، نانوشتنی هایی نیز نوشته نمی شوند. منظورم از نانوشتنی چیز های ماورایی نیست. بلکه چیزهایی است که اگر نگوییم هیچ، واجد کمترین واحد های ارزش در عالم اند.

 

 

نوشتن؛ عملی اخلاقی است. منظورم از «اخلاقی» بودن تاکید بر تعهدی است که باعث می شود نوشتن هدفی غایی داشته باشد و بتواند درون واژه های خود چیز بیشتری را نشان بدهد. اما به طور حیرت انگیزی این ویژگی مستلزم آن است که نویسنده چنین قصدی نداشته باشد و سعی کند صرفا آنچه را که می بیند و می شنود و می بوید و حس می کند بنویسد. به همین قاعده متوجه می شویم که بلند پروازی نویسنده است که باعث می شود متن وی درون چارچوب های محصوری که هیچگاه قصد طراحی آنان را نداشته است محصور شود. این عدم قناعت نویسنده به آنچه که می بیند و می داند، هر چقدر که بیشتر شود متن محدود تر و تاریک تری را به نمایش خواهد گذاشت. به همین دلیل است که من احساس می کنم اولین شرط نوشتن یک متن تعهد است. تعهد چیزی نیست که نسبت به هدفی آرمانی و ماورا آنچه موجود است صورت بگیرد. بلکه تعهد عین قناعت به همان صداقتی است که بدیهی ترین و شفاف ترین احساسات انسانی را منعکس می کند. به همین قاعده می توان گفت متن شیوه اندیشیدن نیست. متن نشانه و گواهی برای اشاره به حقیقتی پوشانده شده نیست. متن عریان است و سعی می کند آنچه را که حقیقتا موجود است، در آشکارترین و بدیهی ترین حالت ممکن عرضه کند. به همین دلیل نمی توان از نویسندگانی که از نوشتن خود هدفی جز نوشتن دارند انتظار خلق آثاری شگرف داشت.

البته باید این تذکر را بدهم که تعبیر نوشتن برای نوشتن (یا اگر بخواهیم قاوتی عام تر داشته باشیم: انجام هر هدفی صرفا به خاطر خود آن) امری حقیقتا ناممکن است. همان طور که در حالت پیشین، بلند پروازی نویسنده مانع از بلند پروازی متن وی می شد؛ در این حالت نیز تظاهر نویسنده و فروتنی ساختگی وی نیز مانع از خلق نتیجه ای خارق العاده خواهد شد. اتفاقا در این حالت، نویسنده زیرک ما به خوبی سازوکار متناقض موجود در حالت قبل را شناخته است و سعی می کند با توسل به فروتنی و تشبّه به شرایط مطلوب، نتیجه ای مطلوب اخذ کند. اما باید خاطر نشان کرد که همین زیرکی در نهایت کار دست نویسنده باهوش ما می دهد و وی را با تناقضی دیگر تنها می گذارد.

تنها راه نوشتن، تعهد اخلاقی به نوشتن و به بیان بهتر، تعهد اخلاقی به اتصال نویسنده و نوشته است. هنگامی که ما اتصال نویسنده از متن را فرض می گیریم، هر دو را به گوشه ای می افکنیم و سعی می کنیم با قلاب ها و کلیشه های خودمان، آنچه پذیرفتنی تر به نظر می رسد را شکار کنیم. با این حال منظور من این نیست که می بایست نویسنده را همواره به اثر الصاق کرد و با عملی که کواشگران موسوم به تبارشناس و روانکاو انجام می دهند وی را شناسایی کرد. بلکه منظور من رهگیری همیشگی اراده ای هوشمندانه در پس اثر، و شناختن ظرافت های آن اراده است. در این هنگام و تنها در این هنگام است که ما می توانیم به جهان متن پلی بزنیم و بی آنکه اثر ظریف پیش روی خودمان را با حرکتی نا بهنگام خراب کنیم، در تمامی ابعاد آن کند و کاو کنیم.

بدین ترتیب؛ اولین شرط نوشتن، تعهد اخلاقی به انسان بودن و دور کردن آن از دو ساحت خطرناک خدا بودن و شی بودن است. در این هنگام است که عمل صادقانه می تواند خود را خطوطی ادامه دهد که ما آن ها را آثار نبوغ آمیز حقیقی بشری می نامیم.

 

 

 

بامداد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۱۸
محمدیحیی

بسم الله الرحمن الرحیم

فعالیت های پروپاگاندایی ایالات متحده علیه شوروی در طول جنگ سرد

 

 

 

کشور ایالات متحده آمریکا در طول تاریخ خود به دلیل موقعیت و قدرت سیاسی برجسته اش، تاکنون با چالش ها و دشمنی های زیادی روبرو بوده است که هر کدام از این خصومت ها ظرافت ها و استراتژی های خاصی را می طلبیده است. گسترده ترین چالش ایالات متحده به دورانی برمی گردد که از آن با تعبیر «جنگ سرد» یاد می شود. جنگ سرد شامل زورآزمایی های دو قطب برجسته دهه های 40 تا 90 میلادی می شود که در عرصه های گوناگونی تجلی داشته است. یکی از این عرصه های عرصه تبلیغات و جنگ رسانه ای دو کشور بوده که تاثیرات بسیار زیادی بر سرنوشت این تخاصم داشت.

مهم ترین اقدامات رسانه ای و تبلیغاتی دولت آمریکا توسط دو جریان عمده پیگیری می شد. جریان اول جریان موسوم به مک کارتیسم است. دکتر مراد فرهاد پور در ترجمه کتاب تجربه مدرنیته اثر مارشال برمن مک کارتیسم را چنین تعریف می کند: «فعالیت های ضد کمونیستی سناتور مک کارتی در آغاز دوره جنگ سرد که موجب شد موجی از عوام فریبی، سانسور، فهرست های سیاه، گزینش شغلی، مخالفت با روشنفکران، افشاگریها و دادگاه های نمایشی و تفتیش عقاید، فضای اجتماعی آمریکای دهه 1950 را دربرگیرد. بسیاری از افراد به ویژه روشنفکران به اتهام کمونیست بودن شغل خود را از دست دادند و به طریق مختلف آزاد و اذیت شدند. نکته جالب توجه شباهت تمام عیار این مبارزه ضد کمونیستی با روش های مرسوم در کشور های کمونیست بود.» (برمن، 1379: 45) مثال بارز این نکته دکتر فرهاد پور، هنرمند مشهور چارلی چاپلین است که پس از مدتی به دلیل فشارهای فراوان به انگلستان مهاجرت کرد.

در نسخه اینترنتی دانشگاه بریتانیکا این جریان با تفصیل بیشتری معرفی شده و صفحه مربوط به مک کارتیسم، می توان اطلاعات بیشتری را جستجو کرد. در این صفحه به سخنرانی مشهور سناتور مک کارتی اشاره شده که وی با اشاره به لیستی که در دست داشت و ادعا می کرد شامل اسامی بسیاری از هنرمندان و روشنفکران مدافع کمونیسم است، باعث به راه افتادن موج عظیمی علیه نیروهای بسیاری از نیروهای فرهنگی آمریکایی می شود. موج عظیمی که به تعبیر سناتور مک کارتی نبردی میان مسیحیت و بی خدایی کمونیستی بود.

یکی از کتاب های چاپ شده در مورد سناتور مک کارتی و فعالیت های وی، کتابی است از مدفورد استنتن اوانز، ژورنالیست آمریکایی با نام Blacklisted by history: the untold story of senator JOE McCARTHY که به تعبیر ان کولتر، ستون نویس مشهور و مفسیر سیاسی جمهوری خواه، مهم ترین کتاب نوشته شده بعد از انجیل است. در این کتاب نویسنده تلاش می کند اطلاعات جامعی از عملکرد کلی سناتور مک کارتی ارائه دهد، خصوصا که زیر عنوان این کتاب نیز مستقیما به این مسئله اشاره می کند: And his fight against America’s enemies.

جریان دوم، جریانی است که توسط سازمان جاسوسی CIA و با محوریت اعمال این سازمان راهبری می شده است. یکی از منابعی که در این مورد تالیف شده است کتابی است از تاریخ نگار و نویسنده بریتانیایی فرانسیس استونر سندرز با عنوان «جنگ سرد فرهنگی». همان طور که از زیرعنوان این کتاب بر می آید(The CIA and the World of Arts and Letters) این کتاب بر نقش سازمان جاسوسی سیا بر تحولات فرهنگی جنگ سرد اشاره دارد. نویسنده در مقدمه این کتاب به برنامه های پنهانی و محرمانه دولت آمریکا و پرپاگاندای صورت گرفته توسط این دولت در اروپای غربی اشاره شده است. استونز در این مقدمه به فعالیت هایی چون تاسیس کنگره آزادی فرهنگی و استخدام بیش از ده ها پرسنل و همچنین انتشار کتب و مجالات پرتعداد از سوی سیا اشاره می کند. این فعالیت ها عموما به وسیله مایکل جوسلسون، نیروی سازمان CIA در طول سال های 1950 تا 1967 ایجاد و هدایت می شده. البته نویسنده ابتدای فعالیت های سازمان جاسوسی CIA را از سال 1947 می داند، زمانی که با ایجاد یک کنسرسیوم متشکل از نیروهای فرهنگی سابقا وفادار مارکسیسم(که اکنون به خاطر فشار های شوروی گریخته بودند) قصد درانداختن طرحی را داشتند که نویسنده با تعبیر «مسیر آمریکایی» از آن یاد می کند. (Saunders, 1999: 1-6)

از سوی دیگر، سازمان سیا در درون خود کشور آمریکا نیز بیکار نبود و فعالیت های بسیاری را صورت می داد. عمده این فعالیت ها در سینما و از طریق هالیوود صورت گرفت. اولین اقدامات توسط اداره هماهنگی برنامه صورت گرفت. اداره هماهنگی برنامه که به عنوان اتاق فکر سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا شناخته می شود تحت نظارت وزارت کشور و دفاع آمریکا فعالیت می کرد اما در واقع در سازمان اطلاعات مرکزی مستقر بود. (Shaw, 2007: 75-79) از جمله اقداماتی که این نهاد انجام داد مذاکره دو تن از اعضای این اداره با بیوه جورج اورول، نویسنده رمان «قلعه حیوانات» مبنی بر در اختیار گرفتن حق تولید فیلم و انیمیشن از این اثر بود، زیرا هر چه که بود، اورول در این کتاب به شدت به سردمداران رژیم کمونیستی و سوسیالیستی تاخته بود. تونی شاو در کتاب خود ادعا می کند که اداره هماهنگی به این دلیل رمان قلعه حیوانات را انتخاب کرد که قابلیت ساخت انیمیشن از روی آن به راحتی وجود داشت و مردم بی سواد کشورهای در حال توسعه و کارگران صنعتی کشور های در حال توسعه می توانستند معنای آن را بفهمند.(همان، 2007: 75-79) این فیلم با وجود تلاش آمریکایی ها برای کمرنگ نشان دادن نقش خود در تولید آن توفیقی نیافت اما توجهات بسیاری را جلب کرد، زیرا سازندگان این فیلم، انتهای این فیلم را که شامل کنایه ای دو سویه هم به سردمداران نظام کمونیسم و هم سردمداران نظام سرمایه داری بود را دستکاری کردند تا مسقیما پیامی ضد کمونیستی را انقال دهد. (Leab, 2007: 137) اواخر دهه 50 میلادی سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا در عرصه سرمایه گذاری مخفیانه در فرآیند توزیع فیلم های خارجی در مناطقی از جهان که مستعد پذیرش ایدئولوژی کمونیسم بودند خبره شده بود. (Shaw, 2007: 76) برای مثال می توان به اشاعه و انتشار گسترده فیلم های ذکرخوانی اسپانیولی زبان متعلق به پدر پیتون در آمریکای جنوبی اشاره کرد که با هدف ترویج کاتولیسیسم و اتحاد خانوادگی و دعا خوانی می توانست سد دفاعی محکمی برابر کمونیسم باشد. (Gribble, 2003: 543) مجموعه فیلم های مستند چرا می جنگیم از کارگردان مشهور فرانک کاپرا نمونه دیگری از این جریانات بود. سیا با راهنمایی کمیته روان شناسی راهبردی سعی کرده بود جزئیات دقیقی از شرایط شوروی را به دست این کارگردان برساند تا بتواند از این اطلاعات در فیلم هایش استفاده کند. (Bushnel, 2006: 37) البته فرانک کاپرا تنها سینماگری نبود که مستقیما به سیا وارد همکاری شد. کمیته آزادی فرهنگی(که بالاتر در مورد آن نقل شد) توانسته بود با افرادی چون ماکیل ردگریو، جوزف مانکیویچ و ... همکاری کند.(همان، 2006: 39) هری روزیتسکی در کتاب عملیات های سری سیا توضیح می دهد که اواخر دهه 1950 تا اویل دهه 1960 دوران طلایی مبارزات تبلیغات مخفی سیا بود، ولی سرانجام اواخر دهه 1960 این تلاش های کمتر شد. (Rositzke, 1988: 156) پل بری، یکی از افسران سیا هم سال ها بعد در مصاحبه با تریشا جنکیز مولف کتاب دلقک ها و آدمکش ها: نقش سازمان سیا در هالیوود توضیح داد که در طول جنگ سرد ده ها قسمت از مجموعه تلوزیونی سلسله در آلمان شرقی منتشر شد تا شهروندان این سرزمین با فرهنگ سرمایه داری و زندگی پرزرق و برق آن آشنا شوند. (جنکینز، 1394: 29)

این ها نمونه ای از فعالیت های تبلیغی دولتی در امریکا بودند که نشان می دهند که نبرد فرهنگی در طول جنگ سرد چگونه و از طریق چه کانال هایی پیش برده می شد. کانال رسمی تحت عنوان فعالیت های گسترده مک کارتیسم و فعالیت های جاری در لایه های پنهانی تر با محوریت سازمان سیا هم در آمریکا و هم در دیگر مناطق جهان.

 

 

 

 

 

منابع فارسی:

1- برمن، مارشال 1982). تجربه مدرنیته. ترجمه مراد فرهاد پور(1379). تهران: طرح نو

2- جنکینز، تریشا (2012). دلقک ها و آدم کش ها: نقش سازمان سیا در هالیوود. ترجمه امیر یزدیان (1394) . تهران: ترجمان

 

 

منابع لاتین:

Bushnel, W. (2006) Paying for the damage:The quiet American revisited. Film and history 36, no. 2.

Evans, M. S. (2007). Blacklisted by History: The Untold Story of Senator Joe McCarthy and His Fight Against America's Enemies. Crown Forum.

Gribble, R. (2003). “Anti-comminism, Patrick Peyton, CSC, and the CIA”. Journal of Church and State 45, no. 3.

Leab, D. (2007). Orwell Subverted: The CIA and the filiming og “Animal farm”. Pennsylvania: Pennsylvania state university press.

Rositzke, H. (1988). The CIA secret operation: Espionage, Counterespionage, and Covert Action. Boulder: Westview Press.

Saunders, F. S. (1999). The Caltural Cold War. New York: New Press

Shaw, Tony. (2007). Hollywoods Cold War. Edinburgh: Edinburgh University Press.

 

 

پایگاه های اینترنتی:

https://www.britannica.com/topic/McCarthyism

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۴۰
محمدیحیی

نگفتمت مرو آنجا که پادشات منم

در این سراب فنا چشمه حیات منم

و گر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سرا پرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای با صفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت های زشت بر تو نهند

که گم کنی که سر چشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد خلاق بی جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست

و گر خداصفتی دان که کدخدات منم

 

؟؟؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۸ ، ۱۹:۳۹
محمدیحیی

بسمه تعالی

 

به شدت احساس می کنم یکی از ضروری ترین کارهایی که «همه» باید انجام بدهیم، نوشتن است.

منظور من از نوشتن این نیست که برویم و هر چه درونمان داریم به بقیه بگوییم. چنین کاری را شاید بتوان با اشتراک گذاری لحظات تهوع توسط بیمار مقایسه کرد.

نه

نوشتن اینها نیست. ما نباید در نوشتن هدفی خودخواهانه داشته باشیم. بلکه من با نوشتن خودم را مجددا می شناسم و به دنبال این خودشناسی، دیگران را هم به رسمیت می شناسم. منظورم این است که نوشتن در آنِ واحد دو هدف دارد: بازشناسی خود و بازشناسی دیگران. اگر بخواهم همین را با تعبیر دیگری بگویم و از آن نتیجه دلخواهم را بگیرم با اینطور بیان کنم: شخصی ترین و درونی ترین هدف در نوشتن هیچ مرزی با اهداف بیرونی و غیر شخصی ندارد. اینکه ما تصور کنیم گاهی برای دل خودمان می نویسیم و گاهی برای مطالعه بقیه، حرف گزافی است. می خواهم بگویم راهی که پیش روی نویسنده(به معنای عام کلمه) وجود دارد صرفا شامل دو گزینه است: آیا او انسان متعهدی است یا نه؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۸ ، ۰۴:۵۰
محمدیحیی