‌واو حالیه

زیر همین آسمان و روی همین خاک

‌واو حالیه

زیر همین آسمان و روی همین خاک

بسم الله

خوشبختانه، با وجود اینکه می دونم حرف خاصی ندارم که تو وبلاگ و جاهای دیگه بزنم اما هنوز به وبلاگ فکر می کنم و برام مهمه. من هیچ وقت نتونستم برای مخاطبم توی شبکه اجتماعی حرف بزنم. من هیچ وقت موفق نشدم توی ارتباط شفاهی با بقیه کیف کنم و لذت ببرم. اما وبلاگ داستانش متفاوته. من هر بار توی وبلاگ می نویسم -ولو سالی یکبار باشه- کیف می کنم.

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

برای منِ ده ساله ای که پنجره خانه مان به سوی رشته کوه غربی شیراز باز می شد، شهر مفهومی بود که با خانه ها و آدم ها و ماجراها و ... تعریف می شد. با این حال اولین تجربه متفاوت من از شهر زمانی شکل گرفت که در سالهای دبیرستان از دامنه همان رشته کوه های غربی شیراز به آن نگاه می کردم. می دانستم که رفتنی ام و شهری که در آن بزرگ شده بودم، دوباره برایم غریب خواهد شد. حال و هوای بلوغ و سوداهایی که روزگار نوجوانی ذهنم را جلا می داد نمی توانست در شهری محقق شود که دو سویش کوه باشد و آفتاب نکرده غروب کند. برای منِ بوشهری الاصل آفتاب تنها زمانی واقعا غروب می کرد که می توانستم فرورفتنش را در کرانه دریا مشاهده کنم. شیراز –حداقل از منظری که من می دیدم- کرانه نداشت و آفتاب تند مشهورش خیلی زود به سایه تبدیل می شد. شیراز کوچک بود و به هر قسمتی که نگاه می کردم، در و دیوار و خانه ها و خاطراتم را جلوی چشمم ردیف می کرد. شیراز زیبا بود، جذاب بود، فرینده بود، ولی مثل باغ کوچکی که تنها یکی دو ساعت حیرت آدم را برمی انگیزد، دلزده ام کرده بود.

تهران که رفتم، شیفته آلودگی اش شدم. تهران کرانه نداشت. می توانستم هر چقدر که بخواهم ادامه اش را تخیل کنم. آلودگی اش به همین ابهام دامن می زد و برج میلادِ از همه جا مشخص اش، مثل علامت مخصوص حاکم بزرگ شهر بود که همه را به سمت خود مسخر می کرد. بنابراین هر موقع که خسته می شدم و روزمرگی های بی معنای آن دلم را می زد، به دامنه کوه ها پناه می بردم. می دیدم که ورای این گیر و دار های روزمره یک چیز تمام نشدنی وجود دارد که هر چقدر بخواهم می توانم روی بزرگی اش حساب کنم. مثالی بود که شیراز حوض است و تهران دریا. شنا می کردم و لذت می بردم. برای من مشاهده «تهران» که تنها از بالا و از چشم اندازی که بتواند فاصله ام را تضمین کند محقق می شد، مثل عبادتی بود که زاهدان و عابدان را قرن های متمادی به کوه ها می کشاند؛ من هم در جستجوی خدای خودم بودم، خدایی که ورای تکثرها و درگیری ها بتواند نمونه ای از وحدت را پیش پایم بگذارد. بنابراین، کوه گردی های گاه و بیگاه به خیره شدن های شبانه پشت پنجره های خوابگاه بسط پیدا کرد. تا چشم کار می کرد چراغ بود و ماجرا. حیرت می کردم. مغز خیال پرداز من هر چقدر هم که به بخش های خلاقش فشار می آورد نمی توانست آن همه داستان را هضم کند و من نهایتا در تسلیمی سکر آور مبهوت محیطم می شدم.

تهران بزرگ بود. ولی یک روز مثل هر چیز ثابت و استوار دیگر دود شد و به هوا رفت. برای من تهران آن موقعی به هوا رفت که دقیقا فهمیدم و حس کردم که شهرهای دیگری در این دنیا هستند که خیلی بزرگ تر و بی انتها تر از تهران اند و یک چیزی زیر پوستم مدام غلفلک می داد که بساطم را به هم بریزم و بزنم به دل شهر ها و کشور های مختلف و حتی پیش خودم پیدا کردن مکان، جور کردن ویزا، اسپانسر و بهانه برای رفتن و ... را هم جور کردم. گزینه زیاد نبود. بالاخره تهران هم شهر خیلی بزرگی است. قاهره آشفته بود و خیال مصر رفتن برای یک ایرانی افسانه است. متروپل های چین و ژاپن مثل طلای بدل بودند. استانبول پر از ایرانی بود و شعبه دوم تهران. مسکو گزینه اول نبود. برلین جمعیت کمی داشت و پاریس، شهر عشاق لقب گرفته بود که من اصلا دوست نداشتم. اما لندن، آرسنال داشت و شرلوک هلمز. خیال لندن رفتن تا جایی قلقلکم می داد که حاضر بودم با همه تنبلی ام زحمت اپلای کردن و ارتباط با موسسه حامی و ... را به جان بخرم و برای چند سال هم که شده تجربه اش کنم. برعکس همیشه، خیال اجازه ام نداد. چه طور؟

ماجرا از این قرار بود که پشت پنجره نشستن ها و تهران را دیدن هایم به جایی رسید که تمامش با خیال لندن می گذشت. می خواستم وسطِ وسط باشم. احساس می کردم می روم لندن و وسط خیابان هایش گم می شوم. تصور می کردم الان یک جایی نشسته ام و به جای تهران جمهوری اسلامی، لندن برتانیای کبیر را می پایم. همین که پروسه تخیلم کامل شد، همه انگیزه ام فرو ریخت. یک حس بدی داشت. انگار که نرفته فهمیدم لندن هم یک روزی تمام می شود. ناراحت شدم و چاره ام چیزی نبود جز فکر کردن به ینگه دنیا. کجا؟ بلندترین و دورترین قله اش، میعادگاه عاشقان جهان جدید، قلب تپنده تمدن حاضر و سرزمین واقعی رویاها که اشتباهی در کالیفرنیا و جاهای دیگر جستجو می شد: نیویورک.

من نیویورک نرفته ام. هر چیزی که از آن می شناسم تصور است و تخیل. حالا که دوباره نگاه می کنم همان اول هم مسئله ام رفتن و سیر آفاقی و گردشِ گردِ جهان بود. من خیالم را سیراب می خواستم و نیویورک مدتی این وظیفه را به عهده داشت. انگار که نیویورک دایره وسط زمین فوتبال است و همه تماشاگرها آن جا را می پایند. انگار گم شدن در خیابان هایش و گم شدن در سروصدایش عین پیدا شدن بود. انگار فنای آنجا عین بقا بود و انگار همه توصیفات عرفانی، می توانست در شکل الحادی اش برایم مجسم شود.

اما این را نباید ناگفته بگذارم که این حال، ابدا خوش نبود. مثل معتادی که به موادش نیاز دارد و متنفر است؛ به سیراب شدن خیالم محتاج بودم و همزمان از کوته اندیشی ام متنفر. اما کیست که نداند آدمی نه با غرائز و نه با عقل و نه با احساسات، که با خیالش تصمیم می گیرد و خیال من آگاهانه به سمتی می رفت که می دانستم ته ندارد.

چیزی که ته ندارد به پوچی می رسد و چه قدر بد می شود که خیال آدم پوچ بشود. ولی اگر قصۀ خیال آدمیزاد مثل جوش چرکی باشد که باید خودش بزرگ شود تا بترکد چه؟ اینجاست که شاید اصطلاحا فرج بعد از شدت حاصل شود. آدم اگر جوش چرکی را زود بترکاند، یک روزی و یک جایی دیگر پیدا می شود اما اگر منتظر بماند تا تمام شود، احتمالا مزد صبرش را خواهد گرفت. من هم مزد صبرم را گرفتم. پایان غرق شدن آگاهانه در دنیای تصاویری که از نیویورک ثبت می شد و دل دادن به چشم انداز آن، مثل فیلمی بود که پس از پایانش شخصیت اصلی از خواب بیدار می شود و میبیند که همه اش خواب و خیالی بوده.

القصه، این مسیر سخت بود و کنار آمدن با چشم و خیال تشنه سخت تر. اما شد آنچه باید می شد و یک روز که توانستم فارغ البال بنشینم و خودم را غرق تصاویر و چشم اندازهای نیویورک، پایتخت دنیا کنم، همان موقعی که توانستم والت دیزنی را به مغزم بیاورم و روحم را به او بفروشم، همان وقتی که توانستم تنفر از خودم را کنار زده و خودم را به طور موفقیت آمیزی فریب بدهم، چهره پیرزنی که پشت آینه ایستاده بود پیدا شد. آزمایش نتیجه خوبی داشت و این دفعه به دور از بهانه جویی های رمانتیستسی شبه عرفانی ضد تمدن که هر مسیری را نرفته خراب می کند، بدون استفاده از عقل نظریِ کم اعتبار که استدلال هایش به طرفه العینی می لغزد، و حتی بدون نیاز به صرف کردن هزینه و انرژی واقعی که و تنها به مدد اعجوبه ای به نام خیال، یک دور تئاتر شیخ صنعان را برای خودم اجرا کردم و از سن پایین آمدم.

 

آن شنیدستی که در اقصای غور

بار سالاری بیافتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنیا دوست را

یا قناعت پرکند یا خاک گور

سعدی؛ گلستان؛ باب سوم؛ حکایت بیست و یکم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۰۰ ، ۰۸:۰۳
محمدیحیی

نقطه ارشمیدسی زندگی من همانجایی است که تریلی ماکِ خاک خورده ذهنم شروع می کند به روشن شدن. اولش با یک سکوت آغاز می شود. یک تمنا. یک «ای کاش» مبنی بر اینکه این هیولای خاک و خلی، این استوارِ یکجا آرمیده شروع کند به غرش کشیدن. استارت که می خورد سروصدایی جدید فضا را پر می کند و کیست که نداند سروصدای جدید یا به قدیمی ترها «های و هوی» جدید می تواند دنیای جدیدی را ایجاد کند؟ اولش تپ تپ دارد. هنوز گرم نشده. انفجارهایی که در موتور دیزلی اش اتفاق می افتد می توانند به احترافی منجر بشوند که تنها و تنها شرطش گاز دادن بیشتر است. گاز می دهم. سرعت کم است و هنوز تپ تپ دارد. شاید در این حالت یک عابر پیاده هم بتواند پا به پایش حرکت کند و از نزدیک و با دقت هیجان راننده را ببیند که برای راه افتادن تریلی اش آرام و قرار ندارد. اگر بد شانسی نیاورد و با یک حواس پرتی دوباره خاموش نشود؛ می تواند سریع تر هم برود. عابر جا می ماند ولی هنوز صورت ذوق زده راننده از آینه های بغل پیداست. کم کم همان هم محو می شود. حالا دیگر عابر قصه ما فقط یک شیء عظیمی را می بیند که دارد بار عظیمی را حمل می کند. به کجا؟ نمی داند. هیچ کس نمی داند. این را حتی راننده های جاده که سرعت گرفتن تریلی را می بینند هم نمی دانند. از کجا بدانند؟ هیچ کس نمی تواند بداند. اما وقتی یک تریلی اوج می گیرد. وقتی مثل جت های رقاص از کف آسفالت کج و معوج شده جاده هایی جنوب کشور فاصله می گیرد و پرواز می کند مقصد اهمییت ندارد. این تنها شکوه است که می ماند. راننده در اوج آسمان است. تریلی می تازد و راننده های سواری های عبوری با خوف و حیرت رفتنش را تماشا می کنند. اینجا همان پایان ارشمیدس است. جایی فراسوی علم. جای فراسوی مفهوم. و جایی فراسوی شناخته شده ها.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۴:۱۰
محمدیحیی

بالای درخت، در جنگل، دو فاخته کنار لانه‌شان نشسته بودند.
یکی از آن‌ها ناگهان ترسش گرفت.
بال‌های کبود رنگش را جمع و کور کرد، مثل این‌که می‌خواهد پرواز کند.
فاخته‌ی نر گفت: چه شد؟ چرا می‌خواهی پَر بزنی؟ نگاه کن درخت‌ها چه سرسبزند.مگر نمی‌بینی توکا‌ها چه رقصی می‌کنند؟
فاخته‌ی ماده گفت : تماشای حال و اوضاع سبزه و چمن در موقعی است که خیال راحت باشد. به جز این که باشد، نباید خود را گول زد. پایین را نگاه کن.
پایین، زیر درخت‌ها که سایه انداخته بودند، یک صیاد با تفنگ بر دوش، می‌گذشت. این صیاد چشم‌های فکور خاکستری داشت و یک مداد به جیب بالای جلیقه‌اش زده بود.
فاخته‌ی نر گفت : که چه شد؟
فاخته‌ی ماده گفت: که همه چه.
خیلی هم تعجب نکنً! مگر برای صید کردن مثل ما ها راه دور و دراز را طی نمی‌کند؟
فاخته‌ی نر خندید، گفت: درست است. فهمیدم که خیال تو، ترا به وحشت انداخته. اما من این آدم را می‌شناسم.اسمش ” کاذب ِ گمراه باشی ” است. اساساً عشق دارد که تیراندازی و راه‌پیمایی کند.ولی گوشت حیوان نمی‌خورَد. مگر نمی‌بینی رنگش چه سفید و پریده است. مثل قارچ سنگ و آدم نیمه‌جان.
فاخته‌ی ماده خوب نگاه کرد، از سفیدی رنگ او به یاد سفیدی تخم‌های خود افتاد که در میان لانه بود.
آدمی که می‌آمد، کوتاه قامت ِ لاغر بود.
فاخته‌ی ماده باز ترسید. ولی به روی خود نیاورد.
فاخته‌ی نر فهمید، گفت: باز چه شده؟ چرا مثل همین آدم که می شناسی نمی خواهی در دنیا بدون انزجار و وحشت زندگی کنی؟ حالا که او به تو کاری ندارد، تو با او چه کار داری؟ ببین با چشم‌هایی که مثل خاکستر در پشت عینک قرار گرفته چه جور ما را نگاه می‌کند و لبخند می‌آورد. در لبخند او محبت به جاندار و هر حیوانی نشسته است و من همچو خیال می‌کنم که او خود را می‌کُشد، برای این‌که هیچ حیوانی کشته نشود. صبر کن من سرگذشت او را که به چشم دیده‌ام برای تو بگویم…
فاحته‌ی ماده پوزخند آورد، گفت: بس است. پیش از شنیدن سرگذشت دیگران، من باید مواظب سرگذشت خودم باشم. زمین بوی کُندر می‌دهد. بهار است. من هنوز میل دارم نشاط داشته باشم، پیش از این‌که راجع به خونخواری آدم‌ها فکر کنم. من از این آدم که تو می‌شناسی می‌ترسم. من میل دارم با تو بدون دغدغه و حسرت و آه، مهتاب را ببینم…
فاخته‌ی نر گفت: من نمی‌فهمم تو چه می‌گویی.
فاخته‌ی ماده آه کشید و زیر گوشی به او گفت: بیا جلو تا بگویم. چرا اینقدر از حرف درست شنیدن پرهیز می‌کنی و به فکر خودت مغرور هستی؟ این آدم را می‌شناسم. او گوشت جاندارها را به خودش حرام کرده است، اما می‌دانی چیه ؟ در عوض این که گوشت ما را نمی‌خورد، تخم‌های ما را می‌خورد که برای ما جوجه می‌شوند.
فاخته‌ی نر گفت: نترس. ما از هم جدا می‌شویم، هرکدام روی یک شاخه می‌نشینیم که خیال نکند در این جا خانواده‌ای پا می‌گیرد.معلوم می‌شود او با خانواده‌ها عداوت دارد!
بعد هر دو پریدند و هر کدام روی شاخه‌ای نشستند.
فاخته‌ی نر گفت: حالا بیاید تخم ما را بخورد.



خرداد 1320

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۰ ، ۱۳:۰۵
محمدیحیی