‌واو حالیه

زیر همین آسمان و روی همین خاک

‌واو حالیه

زیر همین آسمان و روی همین خاک

بسم الله

خوشبختانه، با وجود اینکه می دونم حرف خاصی ندارم که تو وبلاگ و جاهای دیگه بزنم اما هنوز به وبلاگ فکر می کنم و برام مهمه. من هیچ وقت نتونستم برای مخاطبم توی شبکه اجتماعی حرف بزنم. من هیچ وقت موفق نشدم توی ارتباط شفاهی با بقیه کیف کنم و لذت ببرم. اما وبلاگ داستانش متفاوته. من هر بار توی وبلاگ می نویسم -ولو سالی یکبار باشه- کیف می کنم.

من خیلی جدی نزاع های این ایام رو دینی می فهمم. به نظرم افق تحلیل جامعه شناختی یا سیاسی نمی تونه دیگه کفایت داشته باشه.
ما خودمون رو در دوگانه فقه و الهیات محصور کردیم. فقه گرایی به دین شناسی سنتی ما مربوطه و الهیات به نگاه های متاثر از پروتستانتیسم و الهیات مسیحی. صحنه واقعی مردم البته چیزی بین اینهاست؛ اما چون مقصد و غایت سرمایه های نمادین جامعه به یکی از این دو سمت داره میل پیدا می کنه، ما مدام شاهد شکاف بیشتر خواهیم بود.
حالا این نسبت دوگانه تا حدی برای ملت های دیگه هم وجود داره و اغلب زور یه طرف چربیده.
من اما اگه مجبور باشم تو این دوگانه طرف فقه هستم. فقه هر چقدر هم بد و اخ و کوفت و زهرمار باشه احترام داره. نقد به فقه نباید دستمایه نفی فقه بشه مضاف بر اینکه نقد به فقه نیازمند دانش فقهیه و خیلی از ما از جمله خودم اصلا تسلطی بر این دانش نداریم. القصه فقه سنگر مهمیه برای دین. دینداری بدون فقه یه نوع مفهوم پردازی ابلهانه ست.
بنابراین به نظرم باید از دوگانه فقه و الهیات (که یک دوگانه جعلی، وارداتی، مزمن و نامیمون هست) فاصله بگیریم و مسئله اسلام فردی/ اسلام اجتماعی رو مطرح کنیم. متاسفانه سکه این بحث ها هم به علت دهه ها حضور پررنگ بروبچه های چپ خیلی تکراری و نخ نما و سطحی شده. اما اگه این دوگانه رو دین شناسانه بپرسیم چی؟
می خوام بگم سکولاریسم تا اونجایی که من دیدم و خوندم و فهمیدم بدون تقلیل معرفتی دینی ممکن نیست. حالا این تقلیل ممکنه مناسک گرا (اصطلاحا و به اشتباه فقهی/ظاهر گرا و ...) بشه و ممکنه نشه (الهیاتی و پروتستانتیسم و ...). بنابراین از اون جایی که مناسک گرایی رو امروز به عنوان فقه جا می زنن، میشه گفت ما وسط بازی افتادیم که دو سمت سرمایه های نمادینش به سکولار بودن می رسن و سکولار شدن در این معنا یعنی دین زدایی از جامعه به وسیله تقلیل معرفت دینی.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۰۱ ، ۱۰:۵۸
محمدیحیی

خلاف بخش های پر سر و صدایی از محیط پیرامون که ناامیدند و نا امید می کنند، من اما به شدت امیدوارم و شاید هیچگاه در طول زندگی ام به قدر این نقطه که الان ایستاده ام امیدوار نبوده ام.

از آنجایی که شاید منظورم به درستی منتقل نشود، باید تاکید کنم که امید و ناامیدی در قبال جمهوری اسلامی، غیر جمهوری اسلامی، پیش و پس از جمهوری اسلامی اگر نگوییم بی معنا، دست کم خالی از محتوای قابل تاملی است. آنهایی هم که امید و ناامیدی را به این چیزها نسبت می دهند یا به غفلت تعبیری استعاری دارند یا اساسا ماهیت این پدیده ها را اشتباه گرفته اند.

بگذریم. الغرض؛ آنچه من می بینم غلبه امید است و فوران آن. هر چیزی که می بینم مایه امیدواری است. اجزاب همه جمع شده اند که ما را از تک و تا بیاندازند مگر هفته ای، روزی و چه بسا ساعتی صدای اذان از گلدسته های این مملکت بیرون نیاید. نتوانستند. این چیز کمی نیست. این دستاورد بزرگ حداقلی ترین و سطحی ترین بخش امید من را می سازد.

اما قسمت عمیق تر این سطح نازل از امیدواری در شناختن و دیدن و آشنا شدن با آدم هایی خلاصه می شود که چشم و گوششان اینجا هست و نیست. آدم هایی که روزی پنج بار صدای اذان در گلدسته های گوششان می پیچد و قله ای را تسلیم کرده اند که دیگر فتح نمی شود.

خدا همین را از ما مگیر.

از همه اینها که بگذریم، به مایه اصلی امیدواری می رسیم. صادقانه بگویم که من خودم هم ته این ماجرا را نمی دانم. ما نمی دانم چه چیزی یا چه کسی انتهای قلب های ما را ولو به شمع کوچکی روشن نگه می دارد. آن شهید عزیز می گوید تنها شهدا شهید می شوند. راست می گوید.

ما محکومیم به امید. همچنان که محکومیم به خدایی بودن. آنچه ناامیدیست شیطانی است. الشیطان یعدکم الفقر و یامرکم بالفحشا... یا جای دیگر: انما ذلکم الشیطان یخوف اولیائه فلا تخافوهم و خافونِ ِ ان کنتم مومنین...

منتهای مسیر ایمان، ترس و لرز نیست، یقین و اطمینان است که فرمود یاایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک

.

.

.

نوشتن این حرف ها ترس عجیبی دارد. ادای آدم های فهمیده را درآوردن و عمل نکردن چیز بدی است. خدا قهرش می گیرد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۰۱ ، ۱۴:۳۷
محمدیحیی

در استقبال مطلب صابر اکبری با عنوان «مردم شناسی و حراست از زندگی» -منتشر شده در اینجا-

مخالفم. از همان حدود دو قرن پیش که برخی متفکران اروپایی از استثمار کار و فعالیت انسانی و ... سخن می گفتند تا همین الان که نقد به مدرنیته و مدرن بودن و این دست مفاهیم سکه رایجی شده، استثمار در کلی ترین، ساختار یافته ترین و غیرشخصی ترین حالت خود حضور دارد. آنچه در این میان تغییر کرده ابعاد و انواع و حوزه های استثمار است. به همین ترتیب امروز به خوبی درمیابیم که سخن گفتن از استثمار کارگر و نیروی کار و ... به شدت غیرواقعی است. من اینجا صورت بندی بیونگ چول هان، فیلسوف کره ای-آلمانی که در کتاب روان سیاست طرح کرده می پسندم. ما هم اکنون عمیقا مالک ابزار تولیدیم و وجه ترسناک استثمار نیز همینجاست. بیگانگی دیگر میان فرد و ابزار تولید و محصول تولید و ... وجود ندارد. ابزار تولید دقیقا درون روان ما جای گرفته و اگر بخواهیم از استثمار صحبت کنیم، آن را باید درون ناب ترین و خصوصی ترین حوزه های زندگی پیدا کنیم. امروز دیگر حتی نظم بندی و انضباط و سراسر بینی فوکویی نیز وجهی ندارد زیرا اساسا بر محوریت قرار دادن بدن استوار شده است. هان به خوبی استدلال می کند که امروز می بایست از روان سیاست -به جای زیست سیاست- سخن بگوییم. 

با این توصیف، من عرصه استثمار امروز را دقیقا استثمار زندگی در همان معنای ناب و ظاهرا غیرقابل تقلیل به دین، فرهنگ، جامعه و ... می دانم. زندگی دیگر قلمرویی معصوم نیست که بخواهیم از آن در برابر هجوم مناسبات بیگانه کننده حراست کنیم. امروز زندگی تماما دو شقه است و خود آن به خط مقدم نبرد تبدیل شده. امروز دشمن جمهوری اسلامی دقیقا زندگی ناب -شعار زن، زندگی، آزادی مگر چیزی جز این را هدف می دهد؟ اگر از ابله هایی که آمالشان لخت و پتی شدن است و مشتی فرصت طلب که تنها سقوط جمهوری اسلامی برایشان معنا دارد و دسته های نوجوانانی که به خاطر له شدن فرنگ فرهیختگی توسط همه ما اینگونه واکنش نشان می دهند بگذریم، بسیاری از آدم حسابی هایی که این هشتگ را زدند به دنبال زندگی ناب هستند و اتفاقا مدعای آنها این است که جمهوری اسلامی همانند غرب مانع این فرایند شده است. بگذریم...- را طلب می کند. ممکن است در اینجا بگوییم که جمهوری اسلامی هم کامل و معصوم نیست و حتما در برابر زندگی ناب می ایستد. من هم تا حدودی و البته با قیود فراوانی با این نکته موافقم. اما مسئله اینجاست که با تحولات یکی دو دهه اخیر دیگر صحبت کردن از زندگی ناب، به آن معنایی که هر گاه ناامید شدیم بتوانیم اصالت را انجا جستجو کنیم بی معناست. ...

من تا همینجا می نویسم. خیلی دوست داشتم در این مورد بیشتر بنویسم. گرفتاری و فکر آشفته در این چند مدت مجال نمی داد که بنویسم و الان هم -یعنی دقیقا در میانه این وعده از نوشتن- همان حکایت «آرد تمام شد» پیش آمد. 

عجالتا اینکه من مظور صابر اکبری را می فهمم. اما اینگونه طرح مسئله کردن ولو برای معرفی اجمالی و مختصر و مقدماتی مردم شناسی اشتباه است چه برسد برای بقیه منظور ها. البته اینها از باب مخالفت با مردم شناسی نیست. امروز بیش از هر وقت دیگری با مردم شناسی و مردم شناسان درگیرم. ولی فصد این بود که بگویم «زندگی» همانند «آزادی» و بسیاری دیگر از چیزهایی که احساس می کنیم در کنه خود اصالتی دارند، اصیل نیست. اصالت امری دگم نیست که مفاهیم را به نحوی لا بشرط تصور کرده و آن را پیدا کنیم. حداقل تجربه اخیر من در مواجهه با بسیاری از مدافعان همان چیزی که در متن مورد نظر با عنوان زندگی یا زندگی ناب امده است این را می گوید.

بقیه اش بماند برای بعد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۰۱ ، ۲۰:۰۶
محمدیحیی

کندوکاو در مورد ماهیت انقلاب اسلامی به سوال های عمیق و بغرنجی منجر میشه.

امشب، در حین منبر رفتن های همیشگی پشت فرمون ماشین و وقتی خواستم به زبون ساده توضیح بدم چرا انجمن حجتیه و بهائیت همدیگه رو بازتولید می کنن؛ سرنخ های جالبی به زبونم اومد. یکیش اینه:

شیعه هزار و اندی سال ذیل ظلم و جور زندگی کرد. کتب اربعه، شهید اول و ثانی و سید ابن طاووس و حلی و کافی و کلینی همه در این دوران بودند.

فقه شیعه در این ایام بر اساس معذریت و منجزیت به جاهای جالبی رسید.

اما چرا امام یکهو اومد و زیر همه چی زد؟ از اون مهم تر، امام با چه جراتی بلند شد و گفت اسلامی که من دارم میگم اسلام ناب محمدیه در برابر اسلام آمریکایی؟

مگر غیر از اینه که هنوز فقها بعد از پاسخ استفتا تکمله می نویسن که: الله اعلم. ؟

به نظرم پاسخ به این سوال بخشی و فقط بخشی از عظمت امام رو روشن می کنه. امام تنها بر اساس فقه ولایت فقیه و حکومت اسلامی رو طرح ریزی نکرد. فقه بود ولی «بیشتر از فقه» هم بود. این بیشتر از فقه، فهمی الهیاتی از جهان مدرن بود. یعنی فهمی که اساسا موضوع شناسی و پاسخ به مسئله در فقه رو دگرگون می کرد. وگرنه امام اینقدر متقی بود که اگر بر اساس فقه خالی و همون دغدغه های معذریت و منجزیت به چنین نتیجه ای می رسید، آخر سخنرانی ها و بیانیه هاش احتیاط می کرد و می نوشت: الله اعلم.

حتی فقط بر اساس صدرا و فلسفه هم نبود. چون اگر می بود مدعای امام به ساحتش کاشفیت می رسید که اساسا به عقل نظری مرتبطه در حالی که امام، به شدت معتقد به همنشینی عمل الهی و امر سیاسی در دو ساحت بود: ساحت بایسته اسلامی و مصداقش ماجراهای پیش اومده در صدر اسلام و ساحت دوم ساحت جهان مدرن که این بار امر الهی و سیاسی به نحوی متناقض به هم گره خوردن -ر.ک. بنیامین سرمایه داری به منزله دین. پروژه وبر و زومبارت و ...-

بنابراین امام میگه حالا که دوباره امر سیاسی و امر الهیاتی تا خرتناق به هم پیوسته و انگار عین هم شدن، سیاسی نبودن عین سیاسی بودن است. دیگه نمیشه سیاسی نبود یا در ساحت هایی بر کنار موند -مثل حدفاصل صدر اسلام تا قبل از جهان مدرن-

از همین فضاست که امام به دوگانه روشی از اسلام ناب محمدی و اسلام آمریکایی می رسه و اساسا حول این دو گانه شروع میکنه زدن آمریکا و ... چون امام اسلام شناسه و دغدغه مند اسلامه و آغاز دوگانه هاش هم با اسلامه.

حالا ربطش به حجتیه؟ چون حجتیه مدعای برکناری از امر سیاسی رو داره. مثل مسلمانی که از ریختن نجاست روی لباسش پرهیز می کنه. تا وقتی لباس طاهر ممکن باشه، شستن خون واجبه. اما حجتیه با ادعای برکناری از امر سیاسی، نه فقط لباس که کل زندگی رو به نجاست آلوده می کنه و وضعیت اضطرار رو دائمی می کنه و نمازی رو ممکن می کنه که طاهرا از امر سیاسی-نجس- برکناره اما عمیقا درگیرشه. مثل تبیین بنیامین از گناه. به همین دلیل بدیل خودش رو نه در سیاست که امر مذهبی دنبال می کنه و برای همین به شدت وابسته به بهائیت هست. برای اونها بهائیت پروژه ای مذهبیه و الحق بهائیت هم ت زمان حیات حجتیه وجه مذهبی و چهره فعالی داشت.

اینجا پای برخی تجربیات موفق جمهوری اسلامی وسط میاد: اینکه نشون داد تمام این سیاست زدایی ها سیاسی هستن. حالا مثلا نه اینکه در نام گذاری و شناسایی و برخورد هم موفق بود؛ اما در کلیت برملا کردن چهره جریان های غیر اسلام ناب هم به شدت موثر بود و این نمره میره تو بخش درخشان کارنامه انقلاب اسلامی. مثلا مثلا مثلا شیعه انگلیسی-فارغ از نام و واژه و گفتمانش و ... و صرفا به عنوان اشاره به نوعی از افراد که هم اشرافیت دارن و هم مذهبی هستن و حالا خیلی نمی خوام توی مصداق یابی مته به خشخاش بذارم- و افرادی که ذیل اون هستن، تنها به لطف انقلاب اسلامی تونستن ماهیت عمیقا سیاسی خودشون رو نشون بدن. این برملا کردن چیز کمی نیست. از برکات انقلاب و باقیات صالحات امام.

پس حجتیه دقیقا مکانیسمی متناقض داره که ضد خودش رو تولید می کنه: سیاست و بهائیت. اگر در ایران بهائیت جدی بود و حجتیه، وهابیت هم در کشورهای عربی جلو اومد.

بنابراین، پروژه امام نه به فقه و نه به فلسفه و نه به حکمت و نه الهیات و نه هیچ چیز دیگه ای تقلیل داده نمیشه. این پروژه پروژه ای الهی-اسلامی است. وقتی میگه انفجار نور بود یعنی همین. وقتی میگیم در امتداد پیامبران و ائمه یعنی همین. امام نمی خواست دور جمهوری اسلامی ضریح درست کنه که یه مشت بی شعور مقدس مآب خودشون رو بمالن در و دیوارش.

یه نکته دیگه: اینکه می بینیم آخوندها اغلب و به صورت تیپیکال بعضی مسائل رو نمی فهمن دقیقا به خاطر همینه. اینکه آخوند ها با روان شناسی و زر زدن در مورد این جور چیزا مشکل ندارن دقیقا به خاطر همینه و اینکه جامعه شناسی رو کفر می دونن هم دقیقا به نحو مضاعفی به همین دلیله. بنابراین، بعد از مدت ها سکوت و عدم توصیه، خودم و دوستان رو اولا به تقوای الهی و ثانیا به رجوعی آدمیزادی و دور از جو گیری در قالب مطالعه و تامل در باب مبانی دین، سیره، جامعه شناسی کلاسیک می کنم. توصیه اول و قیودی که ابتدای توصیه دوم اوردم خیلی مهمه چون یکهو ممکن است آدمی سر بلند کنه و ببینه در تمام این مدت بیست و چهاری داشته شکر می خورده که نمونه های فراوانی در شبکه های اجتماعی داشته، دارد و خواهد داشت.

یک نکته در مورد اینکه چرا سیره هم باید توضیح بدم. چون معتقدم بدون این نگاه، سیره رو درست نمی فهمیم. ابوسفیان پیچیده بود چون دقیقا می فهمید با اومدن پیغمبر چه بلایی سرش میاد. بعد از صدر اسلام این حاد بودن قضیه کمی به محاق میره و ما دوره ای رو داریم که امکان برکناری از امر سیاسی به معنای مدرنش در وضعیت غیبت امام ممکن میشه. اما الان نه.

البته پشیمون شدم. خوندن صرف جامعه شناسی و سیره کمک خاصی در وهله اول نمی کنه. من کم ندیدم آدم هایی که جامعه شناسی خوندن و سیره رو چپ و چوله فهمیدن یا برعکس. بنابراین توصیه دومم رو پس می گیرم و به جاش بازخوانی مواضع امام روح الله از ابتدای نهضت تا آخر عمر مبارک ایشان+ تمام بیانات حضرت آیت الله خامنه ای روحی فداه رو به عنوان پیش نیاز اون مباحث توصیه می کنم. در وصف خود رهبری هم حرف زیاده. مثلا همین اخیرا در مورد نگاهشون به مسئله خمس و تفاوتشون با مراجع دیگه چیزهایی به ذهنم رسید و ... که اون حرفام چون یکم ذوقی تر و بی منطق تر هستن ارزش نوشتن و توصیف و خوندن و ... ندارن احتمالا. -هر چند امید وارم وقتی بعد ها این متن رو می خونم با همین اشارات کم و مختصر هم یادم بیاد-

تا اینجا بماند برای همین قضیه.

والله اعلم.

تمام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۰۱:۱۵
محمدیحیی

وبلاگ ها، کتاب های فضای مجازی اند. همان طور که کتاب هایم را ورای خاک خوردن ها و غبار روزمرگی ها دوست دارم، وبلاگم را هم دوست دارم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۱ ، ۲۳:۳۹
محمدیحیی

من دارم غرق می شوم. این نوشته از سر انگشتانی می چکد که ناامیدانه خود را بلندتر از موج ها نگه داشته اند. آنانی که می خوانند و دیگرانی که نمی خوانند همه دارند محو می شوند. غریق همچنان که به هر پاره خاری چنگ می زند، خود را برای فراموشی بزرگ آماده می سازد. همچنان که ریه های پر آبش جایی برای هوا و امید ندارند، تنها رمق های باقی مانده اش به بالا حرکت می کنند، به بالا ترین نقطه انگشت های ملتمس؛ به دورترین جایی از خود؛ جایی فراسوی آب و شناختنی های حالا غیردلپذیر غریق.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۰۳
محمدیحیی

غلط نگویم، من عاشق «کار بین المللی ام». البته منظورم از این عبارت داخل گیومه چیزی نیست که می شنویم و مراد می شود. منظورم این است که یک وقت هایی احساس می کنم چیزی درونم تکان می خورد که اگر به موقع حواسم را پرت چیز های الکی نکنم، سینه ام را شکافته و بیرون می پرد. طبیعتا من هم مثل هر انسان دیگر در طول زمان توانسته ام راه و چاه کنار آمدن با این غلیان را پیدا کنم. اما هر بار که میان این سرگرمی تا آن سرگرمی اندک فاصله ای می افتد، دوباره یادم می آید و مصیبت شروع می شود.

من مفهوم قبض را اینگونه آموخته ام. قبض یعنی پنجه؛ یعنی گرفتار شدن؛ یعنی شکار شدن؛ یعنی فشرده شدن در چنگال چیزی که مجبوری به آن تن بدهی. بنابراین اگر برای ایام قبض و بسطی باشد، برای دلِ منِ آدمیزاد قطعا قبض و بسط های بیشتری تقدیر شده. به اینجا که می رسم، ترسم می گیرد. چطور؟ این طور که اگر دو سه جمله قبل را کلا از متنم حذف می کردم، یک سفر آفاقی به دوردست های دنیا می توانست چاره کارم باشم. مثلا بروم آمریکای جنوبی مبلغ بشوم یا در آسیای خاوری به معبد بودایی ها پناه ببرم. اما همین چند جمله، یعنی ما سبق همین کلماتی که دارم می نویسم کار را سخت می کند. دیگر شرق و غرب معنا ندارد؛ جهان به کلی تنگ است و از آن جایی که میان آدمی و اشتر الفت است، شعر شاعر را تحریف کرده و با حالت و طرب می خوانم:

مکن کاری که از آن ننگت آیو                                 جهان با این فراخی تنگت آیو

القصه؛ راه چاره انگار چیزی است در زمره حکمت های عملی. اما از آنجایی که من و جناب حافظ و علمای هم عصرش متفقا ز بی عملی در جهان ملولیم، این راه حل را که قبلا به ذهن خودمان رسیده بود کنار می گذاریم و دنبال چاره دیگری می رویم. جناب حافظ مصلحت می داند که خم طره یاری را بگیریم. ما گرفتیم ولی اگر در گوشی به محضر سرکارشان نرسانید، گشایش خاصی در آن مسائل قبض و چنگ و فراخی و ... حاصل نشد. علما هم که از قدیم الایام نقدشان گرو گره و انتقاد است و امیدی به آنها نیست. می ماند خودمان که باید روی پای خودمان بایستیم و چاره ای بیاندیشیم برای جهانی که روز به روز کوچکتر می شود تا به قدر قبری برسد و بلکه کوچکتر.

اصلاح می کنم. روی پای خودمان نمی ایستیم. ما هیچگاه نمی توانیم تنهایی برای درد هایمان چاره پیدا کنیم. اصلا این مسئله که آدمیزاد تنهاست و در این جهان غریب و است و ... مال آدم های تازه به دوران رسیده مدرن بوده و بکلی کشک است. ماشاالله شبانه روز دو تا ملک چپ و راستمان دست به قلم نشسته و هزاران هزارشان هم در کوچه و بازار با شیاطین انس و جن گلاویز اند. بنابراین آدمیزاد تنها نیست و تا وقتی که تنها نیست، جهان برایش فراخ است. آدمیزاد وقتی به جهان نگاه کند و دو تا فرشته ببیند و سه چهار تا شیطان و فضل و کرم خدایی که از بالاتر نظاره می کند، قلبش فراخ می شود و هنگامی که قلبش فراخ شد، جهانش گشوده می شود.

بنابراین اگر بخواهیم به رسم مقاله های علمی جمع بندی و نتیجه گیزی خودمان را بیان کنیم، متوجه می شویم که جهان انسان با قلبش ساخته می شود نه با مغزش فلذا فیزیولوژیست ها و عاشقان علو شناختی عین سگ دروغ می... ببخشید در اشتباه اند. و حالا که ادبیات علمی اقتضا می کند، می بایست آشفتگی های امشبمان را در قالب یک ماتریس چهار وجهی ترسیم کنیم که هر کدام بر مبنای آموزه های شتر شناسی و الگوهای طرب افزایی تنظیم شده اند:

دل، این دل تنگ، روی این چرخ کبود

یک عمر زبان جز به شکایت نگشود

آرامش تسبیح شما بر هم خورد

شرمنده ام ای درخت! ای گل! ای رود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۳۵
محمدیحیی

برای منِ ده ساله ای که پنجره خانه مان به سوی رشته کوه غربی شیراز باز می شد، شهر مفهومی بود که با خانه ها و آدم ها و ماجراها و ... تعریف می شد. با این حال اولین تجربه متفاوت من از شهر زمانی شکل گرفت که در سالهای دبیرستان از دامنه همان رشته کوه های غربی شیراز به آن نگاه می کردم. می دانستم که رفتنی ام و شهری که در آن بزرگ شده بودم، دوباره برایم غریب خواهد شد. حال و هوای بلوغ و سوداهایی که روزگار نوجوانی ذهنم را جلا می داد نمی توانست در شهری محقق شود که دو سویش کوه باشد و آفتاب نکرده غروب کند. برای منِ بوشهری الاصل آفتاب تنها زمانی واقعا غروب می کرد که می توانستم فرورفتنش را در کرانه دریا مشاهده کنم. شیراز –حداقل از منظری که من می دیدم- کرانه نداشت و آفتاب تند مشهورش خیلی زود به سایه تبدیل می شد. شیراز کوچک بود و به هر قسمتی که نگاه می کردم، در و دیوار و خانه ها و خاطراتم را جلوی چشمم ردیف می کرد. شیراز زیبا بود، جذاب بود، فرینده بود، ولی مثل باغ کوچکی که تنها یکی دو ساعت حیرت آدم را برمی انگیزد، دلزده ام کرده بود.

تهران که رفتم، شیفته آلودگی اش شدم. تهران کرانه نداشت. می توانستم هر چقدر که بخواهم ادامه اش را تخیل کنم. آلودگی اش به همین ابهام دامن می زد و برج میلادِ از همه جا مشخص اش، مثل علامت مخصوص حاکم بزرگ شهر بود که همه را به سمت خود مسخر می کرد. بنابراین هر موقع که خسته می شدم و روزمرگی های بی معنای آن دلم را می زد، به دامنه کوه ها پناه می بردم. می دیدم که ورای این گیر و دار های روزمره یک چیز تمام نشدنی وجود دارد که هر چقدر بخواهم می توانم روی بزرگی اش حساب کنم. مثالی بود که شیراز حوض است و تهران دریا. شنا می کردم و لذت می بردم. برای من مشاهده «تهران» که تنها از بالا و از چشم اندازی که بتواند فاصله ام را تضمین کند محقق می شد، مثل عبادتی بود که زاهدان و عابدان را قرن های متمادی به کوه ها می کشاند؛ من هم در جستجوی خدای خودم بودم، خدایی که ورای تکثرها و درگیری ها بتواند نمونه ای از وحدت را پیش پایم بگذارد. بنابراین، کوه گردی های گاه و بیگاه به خیره شدن های شبانه پشت پنجره های خوابگاه بسط پیدا کرد. تا چشم کار می کرد چراغ بود و ماجرا. حیرت می کردم. مغز خیال پرداز من هر چقدر هم که به بخش های خلاقش فشار می آورد نمی توانست آن همه داستان را هضم کند و من نهایتا در تسلیمی سکر آور مبهوت محیطم می شدم.

تهران بزرگ بود. ولی یک روز مثل هر چیز ثابت و استوار دیگر دود شد و به هوا رفت. برای من تهران آن موقعی به هوا رفت که دقیقا فهمیدم و حس کردم که شهرهای دیگری در این دنیا هستند که خیلی بزرگ تر و بی انتها تر از تهران اند و یک چیزی زیر پوستم مدام غلفلک می داد که بساطم را به هم بریزم و بزنم به دل شهر ها و کشور های مختلف و حتی پیش خودم پیدا کردن مکان، جور کردن ویزا، اسپانسر و بهانه برای رفتن و ... را هم جور کردم. گزینه زیاد نبود. بالاخره تهران هم شهر خیلی بزرگی است. قاهره آشفته بود و خیال مصر رفتن برای یک ایرانی افسانه است. متروپل های چین و ژاپن مثل طلای بدل بودند. استانبول پر از ایرانی بود و شعبه دوم تهران. مسکو گزینه اول نبود. برلین جمعیت کمی داشت و پاریس، شهر عشاق لقب گرفته بود که من اصلا دوست نداشتم. اما لندن، آرسنال داشت و شرلوک هلمز. خیال لندن رفتن تا جایی قلقلکم می داد که حاضر بودم با همه تنبلی ام زحمت اپلای کردن و ارتباط با موسسه حامی و ... را به جان بخرم و برای چند سال هم که شده تجربه اش کنم. برعکس همیشه، خیال اجازه ام نداد. چه طور؟

ماجرا از این قرار بود که پشت پنجره نشستن ها و تهران را دیدن هایم به جایی رسید که تمامش با خیال لندن می گذشت. می خواستم وسطِ وسط باشم. احساس می کردم می روم لندن و وسط خیابان هایش گم می شوم. تصور می کردم الان یک جایی نشسته ام و به جای تهران جمهوری اسلامی، لندن برتانیای کبیر را می پایم. همین که پروسه تخیلم کامل شد، همه انگیزه ام فرو ریخت. یک حس بدی داشت. انگار که نرفته فهمیدم لندن هم یک روزی تمام می شود. ناراحت شدم و چاره ام چیزی نبود جز فکر کردن به ینگه دنیا. کجا؟ بلندترین و دورترین قله اش، میعادگاه عاشقان جهان جدید، قلب تپنده تمدن حاضر و سرزمین واقعی رویاها که اشتباهی در کالیفرنیا و جاهای دیگر جستجو می شد: نیویورک.

من نیویورک نرفته ام. هر چیزی که از آن می شناسم تصور است و تخیل. حالا که دوباره نگاه می کنم همان اول هم مسئله ام رفتن و سیر آفاقی و گردشِ گردِ جهان بود. من خیالم را سیراب می خواستم و نیویورک مدتی این وظیفه را به عهده داشت. انگار که نیویورک دایره وسط زمین فوتبال است و همه تماشاگرها آن جا را می پایند. انگار گم شدن در خیابان هایش و گم شدن در سروصدایش عین پیدا شدن بود. انگار فنای آنجا عین بقا بود و انگار همه توصیفات عرفانی، می توانست در شکل الحادی اش برایم مجسم شود.

اما این را نباید ناگفته بگذارم که این حال، ابدا خوش نبود. مثل معتادی که به موادش نیاز دارد و متنفر است؛ به سیراب شدن خیالم محتاج بودم و همزمان از کوته اندیشی ام متنفر. اما کیست که نداند آدمی نه با غرائز و نه با عقل و نه با احساسات، که با خیالش تصمیم می گیرد و خیال من آگاهانه به سمتی می رفت که می دانستم ته ندارد.

چیزی که ته ندارد به پوچی می رسد و چه قدر بد می شود که خیال آدم پوچ بشود. ولی اگر قصۀ خیال آدمیزاد مثل جوش چرکی باشد که باید خودش بزرگ شود تا بترکد چه؟ اینجاست که شاید اصطلاحا فرج بعد از شدت حاصل شود. آدم اگر جوش چرکی را زود بترکاند، یک روزی و یک جایی دیگر پیدا می شود اما اگر منتظر بماند تا تمام شود، احتمالا مزد صبرش را خواهد گرفت. من هم مزد صبرم را گرفتم. پایان غرق شدن آگاهانه در دنیای تصاویری که از نیویورک ثبت می شد و دل دادن به چشم انداز آن، مثل فیلمی بود که پس از پایانش شخصیت اصلی از خواب بیدار می شود و میبیند که همه اش خواب و خیالی بوده.

القصه، این مسیر سخت بود و کنار آمدن با چشم و خیال تشنه سخت تر. اما شد آنچه باید می شد و یک روز که توانستم فارغ البال بنشینم و خودم را غرق تصاویر و چشم اندازهای نیویورک، پایتخت دنیا کنم، همان موقعی که توانستم والت دیزنی را به مغزم بیاورم و روحم را به او بفروشم، همان وقتی که توانستم تنفر از خودم را کنار زده و خودم را به طور موفقیت آمیزی فریب بدهم، چهره پیرزنی که پشت آینه ایستاده بود پیدا شد. آزمایش نتیجه خوبی داشت و این دفعه به دور از بهانه جویی های رمانتیستسی شبه عرفانی ضد تمدن که هر مسیری را نرفته خراب می کند، بدون استفاده از عقل نظریِ کم اعتبار که استدلال هایش به طرفه العینی می لغزد، و حتی بدون نیاز به صرف کردن هزینه و انرژی واقعی که و تنها به مدد اعجوبه ای به نام خیال، یک دور تئاتر شیخ صنعان را برای خودم اجرا کردم و از سن پایین آمدم.

 

آن شنیدستی که در اقصای غور

بار سالاری بیافتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنیا دوست را

یا قناعت پرکند یا خاک گور

سعدی؛ گلستان؛ باب سوم؛ حکایت بیست و یکم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۰۰ ، ۰۸:۰۳
محمدیحیی

نقطه ارشمیدسی زندگی من همانجایی است که تریلی ماکِ خاک خورده ذهنم شروع می کند به روشن شدن. اولش با یک سکوت آغاز می شود. یک تمنا. یک «ای کاش» مبنی بر اینکه این هیولای خاک و خلی، این استوارِ یکجا آرمیده شروع کند به غرش کشیدن. استارت که می خورد سروصدایی جدید فضا را پر می کند و کیست که نداند سروصدای جدید یا به قدیمی ترها «های و هوی» جدید می تواند دنیای جدیدی را ایجاد کند؟ اولش تپ تپ دارد. هنوز گرم نشده. انفجارهایی که در موتور دیزلی اش اتفاق می افتد می توانند به احترافی منجر بشوند که تنها و تنها شرطش گاز دادن بیشتر است. گاز می دهم. سرعت کم است و هنوز تپ تپ دارد. شاید در این حالت یک عابر پیاده هم بتواند پا به پایش حرکت کند و از نزدیک و با دقت هیجان راننده را ببیند که برای راه افتادن تریلی اش آرام و قرار ندارد. اگر بد شانسی نیاورد و با یک حواس پرتی دوباره خاموش نشود؛ می تواند سریع تر هم برود. عابر جا می ماند ولی هنوز صورت ذوق زده راننده از آینه های بغل پیداست. کم کم همان هم محو می شود. حالا دیگر عابر قصه ما فقط یک شیء عظیمی را می بیند که دارد بار عظیمی را حمل می کند. به کجا؟ نمی داند. هیچ کس نمی داند. این را حتی راننده های جاده که سرعت گرفتن تریلی را می بینند هم نمی دانند. از کجا بدانند؟ هیچ کس نمی تواند بداند. اما وقتی یک تریلی اوج می گیرد. وقتی مثل جت های رقاص از کف آسفالت کج و معوج شده جاده هایی جنوب کشور فاصله می گیرد و پرواز می کند مقصد اهمییت ندارد. این تنها شکوه است که می ماند. راننده در اوج آسمان است. تریلی می تازد و راننده های سواری های عبوری با خوف و حیرت رفتنش را تماشا می کنند. اینجا همان پایان ارشمیدس است. جایی فراسوی علم. جای فراسوی مفهوم. و جایی فراسوی شناخته شده ها.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۴:۱۰
محمدیحیی

بالای درخت، در جنگل، دو فاخته کنار لانه‌شان نشسته بودند.
یکی از آن‌ها ناگهان ترسش گرفت.
بال‌های کبود رنگش را جمع و کور کرد، مثل این‌که می‌خواهد پرواز کند.
فاخته‌ی نر گفت: چه شد؟ چرا می‌خواهی پَر بزنی؟ نگاه کن درخت‌ها چه سرسبزند.مگر نمی‌بینی توکا‌ها چه رقصی می‌کنند؟
فاخته‌ی ماده گفت : تماشای حال و اوضاع سبزه و چمن در موقعی است که خیال راحت باشد. به جز این که باشد، نباید خود را گول زد. پایین را نگاه کن.
پایین، زیر درخت‌ها که سایه انداخته بودند، یک صیاد با تفنگ بر دوش، می‌گذشت. این صیاد چشم‌های فکور خاکستری داشت و یک مداد به جیب بالای جلیقه‌اش زده بود.
فاخته‌ی نر گفت : که چه شد؟
فاخته‌ی ماده گفت: که همه چه.
خیلی هم تعجب نکنً! مگر برای صید کردن مثل ما ها راه دور و دراز را طی نمی‌کند؟
فاخته‌ی نر خندید، گفت: درست است. فهمیدم که خیال تو، ترا به وحشت انداخته. اما من این آدم را می‌شناسم.اسمش ” کاذب ِ گمراه باشی ” است. اساساً عشق دارد که تیراندازی و راه‌پیمایی کند.ولی گوشت حیوان نمی‌خورَد. مگر نمی‌بینی رنگش چه سفید و پریده است. مثل قارچ سنگ و آدم نیمه‌جان.
فاخته‌ی ماده خوب نگاه کرد، از سفیدی رنگ او به یاد سفیدی تخم‌های خود افتاد که در میان لانه بود.
آدمی که می‌آمد، کوتاه قامت ِ لاغر بود.
فاخته‌ی ماده باز ترسید. ولی به روی خود نیاورد.
فاخته‌ی نر فهمید، گفت: باز چه شده؟ چرا مثل همین آدم که می شناسی نمی خواهی در دنیا بدون انزجار و وحشت زندگی کنی؟ حالا که او به تو کاری ندارد، تو با او چه کار داری؟ ببین با چشم‌هایی که مثل خاکستر در پشت عینک قرار گرفته چه جور ما را نگاه می‌کند و لبخند می‌آورد. در لبخند او محبت به جاندار و هر حیوانی نشسته است و من همچو خیال می‌کنم که او خود را می‌کُشد، برای این‌که هیچ حیوانی کشته نشود. صبر کن من سرگذشت او را که به چشم دیده‌ام برای تو بگویم…
فاحته‌ی ماده پوزخند آورد، گفت: بس است. پیش از شنیدن سرگذشت دیگران، من باید مواظب سرگذشت خودم باشم. زمین بوی کُندر می‌دهد. بهار است. من هنوز میل دارم نشاط داشته باشم، پیش از این‌که راجع به خونخواری آدم‌ها فکر کنم. من از این آدم که تو می‌شناسی می‌ترسم. من میل دارم با تو بدون دغدغه و حسرت و آه، مهتاب را ببینم…
فاخته‌ی نر گفت: من نمی‌فهمم تو چه می‌گویی.
فاخته‌ی ماده آه کشید و زیر گوشی به او گفت: بیا جلو تا بگویم. چرا اینقدر از حرف درست شنیدن پرهیز می‌کنی و به فکر خودت مغرور هستی؟ این آدم را می‌شناسم. او گوشت جاندارها را به خودش حرام کرده است، اما می‌دانی چیه ؟ در عوض این که گوشت ما را نمی‌خورد، تخم‌های ما را می‌خورد که برای ما جوجه می‌شوند.
فاخته‌ی نر گفت: نترس. ما از هم جدا می‌شویم، هرکدام روی یک شاخه می‌نشینیم که خیال نکند در این جا خانواده‌ای پا می‌گیرد.معلوم می‌شود او با خانواده‌ها عداوت دارد!
بعد هر دو پریدند و هر کدام روی شاخه‌ای نشستند.
فاخته‌ی نر گفت: حالا بیاید تخم ما را بخورد.



خرداد 1320

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۰ ، ۱۳:۰۵
محمدیحیی