‌واو حالیه

زیر همین آسمان و روی همین خاک

‌واو حالیه

زیر همین آسمان و روی همین خاک

بسم الله

خوشبختانه، با وجود اینکه می دونم حرف خاصی ندارم که تو وبلاگ و جاهای دیگه بزنم اما هنوز به وبلاگ فکر می کنم و برام مهمه. من هیچ وقت نتونستم برای مخاطبم توی شبکه اجتماعی حرف بزنم. من هیچ وقت موفق نشدم توی ارتباط شفاهی با بقیه کیف کنم و لذت ببرم. اما وبلاگ داستانش متفاوته. من هر بار توی وبلاگ می نویسم -ولو سالی یکبار باشه- کیف می کنم.

بالای درخت، در جنگل، دو فاخته کنار لانه‌شان نشسته بودند.
یکی از آن‌ها ناگهان ترسش گرفت.
بال‌های کبود رنگش را جمع و کور کرد، مثل این‌که می‌خواهد پرواز کند.
فاخته‌ی نر گفت: چه شد؟ چرا می‌خواهی پَر بزنی؟ نگاه کن درخت‌ها چه سرسبزند.مگر نمی‌بینی توکا‌ها چه رقصی می‌کنند؟
فاخته‌ی ماده گفت : تماشای حال و اوضاع سبزه و چمن در موقعی است که خیال راحت باشد. به جز این که باشد، نباید خود را گول زد. پایین را نگاه کن.
پایین، زیر درخت‌ها که سایه انداخته بودند، یک صیاد با تفنگ بر دوش، می‌گذشت. این صیاد چشم‌های فکور خاکستری داشت و یک مداد به جیب بالای جلیقه‌اش زده بود.
فاخته‌ی نر گفت : که چه شد؟
فاخته‌ی ماده گفت: که همه چه.
خیلی هم تعجب نکنً! مگر برای صید کردن مثل ما ها راه دور و دراز را طی نمی‌کند؟
فاخته‌ی نر خندید، گفت: درست است. فهمیدم که خیال تو، ترا به وحشت انداخته. اما من این آدم را می‌شناسم.اسمش ” کاذب ِ گمراه باشی ” است. اساساً عشق دارد که تیراندازی و راه‌پیمایی کند.ولی گوشت حیوان نمی‌خورَد. مگر نمی‌بینی رنگش چه سفید و پریده است. مثل قارچ سنگ و آدم نیمه‌جان.
فاخته‌ی ماده خوب نگاه کرد، از سفیدی رنگ او به یاد سفیدی تخم‌های خود افتاد که در میان لانه بود.
آدمی که می‌آمد، کوتاه قامت ِ لاغر بود.
فاخته‌ی ماده باز ترسید. ولی به روی خود نیاورد.
فاخته‌ی نر فهمید، گفت: باز چه شده؟ چرا مثل همین آدم که می شناسی نمی خواهی در دنیا بدون انزجار و وحشت زندگی کنی؟ حالا که او به تو کاری ندارد، تو با او چه کار داری؟ ببین با چشم‌هایی که مثل خاکستر در پشت عینک قرار گرفته چه جور ما را نگاه می‌کند و لبخند می‌آورد. در لبخند او محبت به جاندار و هر حیوانی نشسته است و من همچو خیال می‌کنم که او خود را می‌کُشد، برای این‌که هیچ حیوانی کشته نشود. صبر کن من سرگذشت او را که به چشم دیده‌ام برای تو بگویم…
فاحته‌ی ماده پوزخند آورد، گفت: بس است. پیش از شنیدن سرگذشت دیگران، من باید مواظب سرگذشت خودم باشم. زمین بوی کُندر می‌دهد. بهار است. من هنوز میل دارم نشاط داشته باشم، پیش از این‌که راجع به خونخواری آدم‌ها فکر کنم. من از این آدم که تو می‌شناسی می‌ترسم. من میل دارم با تو بدون دغدغه و حسرت و آه، مهتاب را ببینم…
فاخته‌ی نر گفت: من نمی‌فهمم تو چه می‌گویی.
فاخته‌ی ماده آه کشید و زیر گوشی به او گفت: بیا جلو تا بگویم. چرا اینقدر از حرف درست شنیدن پرهیز می‌کنی و به فکر خودت مغرور هستی؟ این آدم را می‌شناسم. او گوشت جاندارها را به خودش حرام کرده است، اما می‌دانی چیه ؟ در عوض این که گوشت ما را نمی‌خورد، تخم‌های ما را می‌خورد که برای ما جوجه می‌شوند.
فاخته‌ی نر گفت: نترس. ما از هم جدا می‌شویم، هرکدام روی یک شاخه می‌نشینیم که خیال نکند در این جا خانواده‌ای پا می‌گیرد.معلوم می‌شود او با خانواده‌ها عداوت دارد!
بعد هر دو پریدند و هر کدام روی شاخه‌ای نشستند.
فاخته‌ی نر گفت: حالا بیاید تخم ما را بخورد.



خرداد 1320

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۲۵
محمدیحیی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی