‌واو حالیه

زیر همین آسمان و روی همین خاک

‌واو حالیه

زیر همین آسمان و روی همین خاک

بسم الله

خوشبختانه، با وجود اینکه می دونم حرف خاصی ندارم که تو وبلاگ و جاهای دیگه بزنم اما هنوز به وبلاگ فکر می کنم و برام مهمه. من هیچ وقت نتونستم برای مخاطبم توی شبکه اجتماعی حرف بزنم. من هیچ وقت موفق نشدم توی ارتباط شفاهی با بقیه کیف کنم و لذت ببرم. اما وبلاگ داستانش متفاوته. من هر بار توی وبلاگ می نویسم -ولو سالی یکبار باشه- کیف می کنم.

من هنوز بر آنم...

سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۴۸ ق.ظ

بسم الله

حالا که میانه این روزهای آخر نشسته ام و به روزگاری که در این شش سال گذشته نگاه می کنم، چیز زیادی دستگیرم نمی شود. مقدار زیادی حیرت زده تر شده ام. با همان پرسش ها که حالا لباس های رنگارنگ تری تنشان کرده اند. چیزی به عقلم اضافه نشده. هوشم کم شده. تلاشم ته کشیده. از آن همه انگیزه حالا مقداری اندوه مانده. من روزگار را سرزنش نمی کنم. خودم را هم سرزنش نمی کنم. اما نمی توانم انکار کنم که چیزی شبیه به غم -همان اندوهی که چند کلمه پیش اشاره کردم- گوشه دلم را فشار می دهد. من این همه نبودم و اینهمه نیستم. سوگوارانه تر آنکه این همه نیز نخواهم بود. چیزهای زیادی که در این مدت بر خیالم گذشته، حالا دود شده اند و به جز لبخندی از پوچی واکنش دیگری برایشان ندارم. احساس می کنم ته بن بستم و تنها وظیفه ام شکستن دیواری ست که جلوی رویم ایستاده. بعد از دیوار آزادی است. ممکن است به ساده لوحی من بخندند که بعد از این دیوار، دیوار دیگری است. ولی من عاقل تر از آنم که همین اندک دلخوشی را رها کنم و آزادی ام را با تصور دیواری که هنوز نمی بینمش خراب کنم. با این حال نمی توانم انکار کنم که اخته شده ام. حداقل این یکی برایم مسلّم بوده که هر چه گذشت، بی مایه تر و اخته تر شدم. مغزم کمتر کار می کند و قوت هیچ کاری ندارم. این بد دماغی را تقصیر کسی نمی اندازم. نمی توانم با خیالی راحت و قلبی مطمئن نفرین کنم به هر آنچه دیدم و شدم. اگر همین یک کار را انجام بدهم، دیگر چیزی از آن امیدواری همیشگی باقی نمی ماند. دیگر همه اش می شود لعنت همیشگی. من این را نمی خواهم. من مشتاقانه آغوشم را به روی روزی بهتر و فردایی شیرین تر باز گذاشته ام. اما دیگر ساده لوح نیستم و نمی توانم در آن آینده شیرین، حضور بعضی چیزها را تصور کنم. این شش سال حاوی درس های مهمی بود. من نیاموختم و حالا مثل شاگرد مردودی که هنوز ایده ای از ضرر و زیانش ندارد، با تفألی خوش بینانه به آینده نگاه می کنم. ممکن است درون این آینده هیچ چیز نباشد. ممکن است هیچ کدام از دلخوشی هایم، هیچ کدام از آرزوهایم محقق نشود. با این حال آینده آینده است و من به خیال همین آینده امروزم را فردا می کنم. آدم بدون امید مرده است. من نمی خواهم بمیرم. می خواهم زنده بمانم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۲۲
محمدیحیی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی