هر کسی کو دور ماند از اصل خویش (یا: چرا باید خودم را به کاری که دوستش دارم مجبور کنم؟)
باید قصه بنویسم. چاره کار در قصه نویسی است. پس قصه ای که می خواهم تعریف کنم از همینجا، یعنی همین واژه و همین لحظه شروع می شود. من نمی دانم چه قصه ای می خواهم تعریف کنم. اما حتما یک چیزهای تعریف کردنی سر راهم قرار می گیرند و من مثل کور شفا یافته ای که از خدا دو چشم بینا می خواهد آن ها را برایتان تعریف خواهم کرد. قصه های من حتما خواندنی اند. منظورم این نیست که من قصه گوی خوبی هستم. نه. قصه ها خودشان خودشان را تعریف می کنند. من سعی می کنم خوب هایشان را سوا کنم و آن ها را با تمام رغبت و شوقی که دارم تقدیمتان کنم. راهنمای من در این مسیر نیت من خواهد بود. من تا الان قصه های زیادی نگفته ام. اما دلم روشن است که می توانم قصه های زیادی بگویم و اگر بخت با من یار باشد قصه های زیادی خواهم گفت. اما اگر بپرسید چه گونه قصه هایی تعریف خواهم کرد باید بگویم که خودم هم هیچ اطلاع دقیقی ندارم. البته تخمین هایی کلی دارم ولی نمی توانم بگویم قصه هایم چه رنگ و بویی خواهند داشت. من رنگ و بوی قصه ها را خوب می فهمم و می توانم همین حالا قول بدهم که بهترین رنگ و بوها را در قصه هایم تجربه خواهید کرد. منظورم این نیست که همه اش شادی و خوشی خواهم گفت. اتفاقا از مرگ هم می گویم، از تنهایی، از رنج و هر کمیابی که می تواند کامیابی ها را برایمان معنا کند. قصه خواندن کار عظیمی است. قصه برایمان معنا می آورد. ما قصه ها را زندگی می کنیم و سرانجام به یکی از همان قصه ها تبدیل می شویم. من البته با تمام شوقی که داشته ام -و دارم- تا تبدیل به یک قصه جذاب و خواندنی باشم، تا الان قصه خوبی نبوده ام. مشکل است من نیست. مشکل از نیت من است. همان لحظه ای که آدم اراده می کند که قصه خوبی باشد، بدی هایش قلمبه می شود و رنگرنگ قرمزِ هشدار را در چشمان شاهدان می پاشد. من قصه خوبی نبوده ام. می خواهم اعتراف کنم تا با خاطری آسوده و خیالی راحت برایتان قصه های خوب بگویم. شاید از خوبی این قصه ها، نصیبی هم به من رسید. چه خوب که قصه هایمان بزرگ باشد. بزرگ یعنی باشکوه، نه حجیم.